نیمکت پارک پاییزی خسته تر از همیشه
بر جایش لمیده بود . برگ های پاییزی از
مادر درخت جدا شده بودند و فارغ از هر
چیز، با کودکانه های نسیم به بازی مشغول
بودند. رهگذری تنها وارد پارک شد و صدای
خش خش برگهای پاییزی زیر پای رهگذر به
همراه نغمه ی فواره های همیشه در سکوت
و صدای کلاغ های بالای کاج بلند که گویی در
نزاع با هم برای جلوس بر بلندترین شاخه ی
درختند و آوای نگاه بی رمقتر از همیشه مجسمه
پارک ، سمفونی پاییز را به زیباترین شکل مینواخت
و در همین لحظه بود که آسمان را شوری گرفت و
چند قطره اشک پنهانی از چشمانش سرازیر شد و
پارک سرشار از بوی خاطره انگیز نم چوبهای درختانش
شد .
پ.ن. هر چی سعی میکنم از کنار زندگی و تمام
مخلفاتش آروم بگذرم ولی باز هم طوغ اش را توی
گردنم میندازه و هر جا میخواد میبره و هر تلاش برای
باز کردن این طوغ گویی به محکمتر کردنش میانجامد
پ.ن. به همین دلیل پی نوشت بالایی هم یه خرده
دیر اومدم ، خدا کنه دیگه تکرار نشه
نظرات دیگران ( ) |